اختلال دوقطبی چیست؟
اختلال دو قطبی
در این نوع اختلال،شخص بین دوره هایی از افسردگی و سرخوشی شدید نوسان میکند. در بعضی بیماران بین دو دوره شیدایی و افسردگی فقط یک دوره کوتاه بههنجاری دیده می شود.
رفتار کسانیکه در دوره شیدایی هستند به ظاهر خلاف رفتار افسرده ها به نظر می رسد. شخص در دوره های خفیف شیدایی پرتوان و پرانرژی و پر از شور و هیجان است و اعتمادبهنفس فراوان دارد. پیوسته حرف میزند، از کاری به کار دیگری می پردازد و کمتر به خوابیدن نیاز پیدا می کند،طرح ها و نقشه های بلندپروازانه مطرح می سازد.
در رفتار کسی که شیدایی دارد برانگیختگی و تحریک پذیری وجود دارد.
رفتار کسانی که در دورههای حاد شیدایی هستند یادآور اصطلاح (تلاطم و خروش شیدایی) است؛ بسیار برانگیخته و بی قرار و پر جنب و جوش هستند. ساعتها بیوقفه راه می روند، آواز می خوانند، فریاد می زنند با مشت به دیوار می کوبند.اگر اطرافیان بخواهند آرامشان کنند خشمگین می شوند و ممکن است دست به فحاشی بزنند. تکانه های خود را به سرعت عملی می کنند یا به زبان میاورند. غالباً دچار گم گشتگی و پریشانی هستند و هذیان هایی در مورد ثروت و قدرت و اقدامات عظیم دارند.
*زمینه های تفاوت بیماری شیدایی _افسردگی که شیوع آن بین زن و مرد یکسان است با سایر اختلالات خلق و هیجان عبارتند از:
۱) در سن و سال های کمتر روی می دهد.
۲) احتمال بیشتری دارد که در دیگر افراد خانواده نیز وجود داشته باشد.
۳) تدابیر درمانی گوناگونی موجب بهبود آن میشود.
۴) در صورت درمان نشدن تقریباً همواره بازگشت می کند.
▪︎ شناخت اختلال های هیجان یا خلق
*چشم انداز زیستی: به نظر میرسد گرفتار آمدن به اختلال خلق و هیجان به ویژه اختلال های دوقطبی موروثی باشد. بررسی تاریخچه خانوادگی دچار شدگان به اختلال دوقطبی نشان داده وابستگان درجه یک آنان( والدین، فرزندان و خواهر و برادر )نسبت به وابستگان سایر بیماران ۲ تا ۳ برابر بیشتر سابقه اختلال دو قطبی و افسردگی دارند و همچنین خاستگاه ژنی اختلال دو قطبی و افسردگی متفاوت است.
*چشم انداز شناختی: یکی از پرنفوذترین این نظریه پردازان به نام آرون بک افکار منفی مردمان افسرده را در سه طبقه قرار می دهد و آنها را سه گانه شناخت مینامد .
منفی اندیشی درباره خویش، درباره تجارب کنونی و درباره آینده.
منفی اندیشی درباره خویش به صورت بی ارزش و ناشایست دانستن خویشتن است. منفی اندیشی درباره اینده بصورت یاس و ناامیدی است: به خاطر نا شایستگی ها و نارسایی هایی که شخص در خود شناسایی میکند، تغییر و بهبود را نامیسر میداند.
بک معتقد است باورهای منفی شخص به خودش در خلال دوره کودکی و نوجوانی و بر اساس تجربه هایی از قبیل از دست دادن یکی از والدین ،طرد شدن از جانب همسالان ،انتقاد والدین و معلمان یا رویدادهای تلخ و ناگوار شکل می گیرد. هر بار که هر موقعیت شباهتی به موقعیت های یادگیری این باورها داشته باشد باورها فعال می شوند و افسردگی به وجود می آید.
*دیدگاه روانکاوی: نظریه های روانکاوی به افسردگی به عنوان واکنش در برابر فقدان مینگرند. به این معنا که معتقدند صرف نظر از نوع فقدان واکنش شدید شخص ناشی از به یاد آوردن همه ترس های فقدان در کودکی است. یعنی ترس به خاطر از دست دادن مهر و محبت والدین. در این حال شخص نیازمند محبت و مراقبتی است که در کودکی از آن محروم بوده .بنابراین فقدان در سالهای بعدی موجب واپس روی به عالم درماندگی و وابستگی کودکی هنگام رویداد اولیه فقدان میگردد. به این ترتیب بخشی از رفتار افسرده ها همان درخواست محبت است یعنی درماندگی و توقع عطوفت و امنیت.
وقتی در واکنش به فقدان، احساس خشم متوجه شخص طرد شده و تنها مانده میشود موضوع پیچیده میشود .مفروضه روانکاوی در این زمینه به این صورت خواهد بود که مردمان در معرض افسردگی آموخته اند احساسات خشم خود را سرکوب کنند زیرا نگران رانده شدن توسط کسانی هستند که به حمایت آنان تکیه کردند .بنابراین وقتی کارها خراب میشود آنان خشمشان را متوجه خود کرده و دست به سرزنش خویش می زنند. نظریه های روانکاوی عموماً بر آنند که عزت نفس نازل و احساس بی ارزش بودن افسرده ها برخاسته از نوعی نیاز کودکانه به تایید شدن از جانب والدین است. عزت نفس کسانی که در معرض افسرده شدن هستند اساسا وابسته به منابع بیرون از خودشان است یعنی وابسته به تایید و حمایت دیگران .وقتی این قبیل تایید ها نابسنده و نارسا باشد ممکن است شخص به ورطه افسردگی کشیده شود.به این ترتیب نظریه های روانکاوی در باب افسردگی متمرکز بر فقدان وابستگی زیاد به تایید بیرونی و درونی سازی خشم است.
دیدگاهتان را بنویسید