علاقه به درس ریاضی و عواقب آن
درس ریاضی را یکی از بهترین درسهای دوران تحصیل میدانستم و میدانم.
بر عکس خیلی از بچهها که هیچ علاقهای به درس ریاضی ندارند، حتی از آن متنفر هستند و فقط برای قبولشدن در آن درس و گرفتن نمرههای ناپلئونی درس میخوانند؛ ریاضی برای من از ابتدا چیز دیگری بود و رنگ و لعاب دیگری داشت. هر مسئله و خصوصاً معادلهای که حل میکردم، یک حس پیروزمندانه و رضایتبخشیِ عمیقی پیدا میکردم که بیا و ببین. انگار که قلۀ کوهی فتح شده باشد. پیروزمندانه بالای سر برگهها میایستادم و نگاهی با افتخار به راههایی که امتحان کردم و به جواب رسیدم میانداختم و لبخندِ از بناگوش دررفته و پیروزمندانهای نثار خودم میکردم.
معلمهای دروس ریاضی که دیگر مرا شناخته بودند و میدانستند معادلات را مرتب و با نظم خاصی روی تخته سیاه مینویسم، اکثر اوقات مرا برای تمرینحل کردن پای تخته میفرستادند. من هم با غروری وصفنشدنی پای تخته سیاه میرفتم و گچهای سفید و رنگی به دست، معادلات را منظم و با دقت خاصی حل میکردم. لذت لبخند رضایت معلم در آن لحظات هنوز هم به یادم هست.
همینطور یادم هست که وقتی با سر و صورت و مانتو و مقنعۀ گچی، کل تخته را در یک نگاه میدیدم، پر از شعف میشدم.
از مرور علاقه به حلکردنهای درس ریاضیات میخواهم به اینجا برسم که وقتی به نظم و توجهم به برنامههایی که باید انجام شود، میاندازم، متوجه میشوم که یکی از دلایل این نظم در همان علاقه به درسهای ریاضی بود.
درس ریاضی بیشتر از هر چیزی، دقتکردن را به من آموخت؛ توجه به جزئیات را به من آموخت.
از منظر من، تمام سالهای زندگی مثل یک معادله جبری به هم متصل است و اتصالی دارد که با حلکردن اولین سطر تا رسیدن به خط پایان این اتصال حفظ شده است. اگر اولین سطر معادله را به خوبی حل کردی، سلسلهوار بقیه سطور هم حل خواهد شد. صد البته که راهحل نیاز به تفکر و بسیار اندیشیدن و بسیار تمرینکردن دارد. باید زمانی برای حل مسئله قرار داد. باید آن را بالا و پایین کرد و از روشهای مختلف آن را بررسی کرد تا به آن جواب مطلوب رسید.
این سالها و پس از گذشت مدتهای طولانی از درس و مشق و مدرسه، به خوبی فهم کردم که اگر چیزی من را مضطرب و نگران میکند، قفل بر اندیشهام میزند و من را آشفته میکند، باید به دنبال ردّپایی در گذشته باشم؛ گذشتهای دور یا حتی بسیار نزدیک. و باید و باید آن را تغییر دهم تا اکنونم تغییر کند. باید معادله را از سطر اول دوباره حل کنم. بارها و بارها و بارها…
همانگونه که وقتی معادله ریاضی را سطر به سطر حل میکردم، به جزئیات آن توجه کامل داشتم؛ قبلتر از آن، آن نگاه کلی به مسئله و محکزدن راهها و روشها در ذهن و عقلم بود که باعث میشد، از آن کل به جزء و جزئیات پرداخته و روش حل آن را سطر به سطر جلو بروم.
این توانایی متنوعفکرکردن و کلیات یک مسئله را دیدن، به مرور زمان، مهارتی به من آموخت تا فقط نگاه کوتاهمدت نداشته باشم و بتوانم خودم را در یک نگاه کلی ببینم و مهارتهایی که برای این «من» لازم است بیاموزم.
اینها که گفتم نه بدان معناست که کل زندگی را درست رفتم، همیشه کُل را دیدم و بعد وارد جزئیاتش شدم؛ نه. همیشه اینگونه نبود. راههای مختلف، مهارتهای مختلف، دورههای مختلف، زمینخوردنهای مختلف، همه را رفتم. گاهی ساعتها و روزها برای رسیدن به حل یک مسئله با خودم و دنیای اطرافم کلنجار رفتم و جنگیدم؛ خسته شدم و از کوره در رفتم؛ صبوری کردم و کنار آمدم؛ اما ناامید نشدم. شاید همین ناامید نشدن رمز پیروزیای است که اکنون حس رضایت نسبی از آنچه گذشت دارم. میگویم نسبی، چون میتوانست خیلی بهتر از این باشد. میتوانست جور بهتری رقم بخورد. اما این خودِ من بودم که اینگونه و با نوع نگاهی که به حل مسائل زندگی داشتم، مهارتها و علمهایی که آموختم، اکنونِ خودم را رقم زدم. و این خودِ من هستم که باز با مهارتها و علومی که کسب میکنم، فردای خودم را رقم میزنم.
دیروزِ من و همۀ آنچه برایش تلاش کردم، خوراک ذهنی من شدند برای بهتر فکر کردن، بهتر دیدن، بهتر نوشتن و بهتر عملکردن.
و فردای من هم، همه بسته به این است که امروز چگونه مسائل زندگی را حل میکنم، چه نگرش و بینش و روشی برای آنها دارم و چطور میتوانم در معادلات زندگیام از کل به جزء برسم.
و من حتم دارم که این خودِ «من» است که فردا و فرداهای بهتر را رقم خواهد زد.
دیدگاهتان را بنویسید